پدر و مادر شهید مفقودالاثر علی اکبر آخوندی، 43 سال است انتظار آمدن پسرشان را میکشند. آنها حتی به پیدا شدن تکههای استخوان پسرشان هم راضی شدهاند و فقط میگویند: «چشمهایمان به در است که خبری از علیاکبر بیاید.» خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت: 43 سال انتظار و بیتابی برای یک خبر را در چشمهای پدر و مادری میتوان دید؛ چشمهایی که دیگر این روزها کمسو شده است. این پدر و مادر وقتی میشنوند شهید گمنامی تشییع میشود، بیتابتر میشوند و بیشتر از همیشه چشم به در خانهشان میدوزند تا بلکه خبری از پسرشان بیاید. به همین خاطر وقتی میخواهی به پدر و مادر شهید مفقودالاثر زنگ بزنی خیلی باید احتیاط کنی، چون آنها منتظرند؛ منتظر یک زنگ، یک پلاک، یک نشان و حتی یک تکه استخوان از فرزندشان. اگر اسم شهید را بیاوری دلشان آشوب میشود که نکند خبری از فرزندشان داری. صبوری میکنند تا خوب خودت را معرفی کنی بعد از دقایقی میفهمند که باز هم خبری از شهیدشان نداری، دیگر هیچ نمیگویند... و دوباره به انتظار مینشینند. امروز میخواستم احوالی از خانواده شهید مفقود «علیاکبر آخوندی» بپرسم. مادر شهید مفقود از 5 سال گذشته بر اثر سکته، کمی به سختی صحبت میکند. شماره خواهر شهید را میگیرم، اما این تماس غصهای ناتمام بر دلم میگذارد... خواهر شهید آخوندی بعد از دو بوق، تلفن را جواب میدهد و بلافاصله بعد از احوالپرسی مختصر، سوال میکند: «از داداشم خبری شده؟ شما خبری دارید؟» میگویم: «نه، چطور؟» میگوید: «آخه دیروز 280 شهید آوردند. ما هم منتظریم که شاید یکی از شهدا داداشم باشد!» سراغ مادر شهید آخوندی را میگیرم و خواهر شهید میگوید: «راستش را بخواهید از دیروز که شهدا را در کشور تشییع کردن, ...ادامه مطلب
به گزارش مشرق، کانال حرف حساب در ایتا مطلبی با عنوان میخوام گمنام بمیرم را که برگرفته از کتاب کوچه نقاشها | خاطرات سید ابوالفضل کاظمی نوشته راحله صبوری است منتشر کرد: من و اصغر [شهید علیاصغر ارسنجانی] زیر سقف آسمان شلمچه قدم میزدیم. آسمان پرستاره و سیاه بود. یک جا ایستادیم. داشتم آسمان را نگاه میکردم که اصغر یکدفعه دست بُرد تو یقهاش و پلاکش را کند و تو دستش گرفت. تعجب کردم؛ گفتم: «چیکار میکنی اصغر؟!» با حالت عجیبی که هرگز تا آن موقع ندیده بودم، گفت: «شهادت هم یکجور شهوته! میخوام گمنام بمیرم تا اسیر این شهوت نباشم.» این حرفهای عارفانه از اصغر بعید نبود؛ اصغر طی طریق کرده بود؛ اما فکر نمیکردم اینقدر از دنیا دل کنده باشد. همینطور که نگاهش میکردم، پلاکش را انداخت تو کانال ماهی. با ناراحتی گفتم: «بابا! اصغر! چیکار کردی؟ اگه طوریت بشه با همین پـلاک پیدات میکنن؛ چرا انداختیش؟» گفت: «حتی به این هم نمیخوام وابسته باشم.» *بازنشر مطالب شبکههای اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکهها منتشر میشود. بخوانید, ...ادامه مطلب