مذاکره با ديوخون آشام زيا

ساخت وبلاگ
راننده تاکسی گفت:میدونی بهترین شغل دنیا  چیه؟ گفتم:  چیه؟گفت: راننده تاکسی.خندیدم. راننده گفت:جون تو.هر وقت بخوای میای سرکار، هر وقت نخوای نمیای، هر مسیری خودت بخوای می‌ری، هروقت دلت خواست یه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌کنی، مدام آدم جدید می‌بینی،آدم‌های مختلف، حرف‌های مختلف، داستان‌های مختلف. موقع کار می‌تونی رادیو گوش بدی، می‌تونی گوش ندی، می‌تونی روز بخوابی شب بری سر کار. هر کیو دوست داری می‌تونی سوار کنی، هر کیو دوست نداری سوار نمی‌کنی، آزادی و راحت.دیدم راست می‌گه،گفتم: خوش به حالتون.راننده گفت:حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟گفتم: چی؟راننده گفت: راننده تاکسی و ادامه داد: هر روز باید بری سرکار، دو روز کار نکنی دیگه هیچی تو دست و بالت نیست،از صبح هی کلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، کمردرد.با این لوازم یدکی گرون، یه تصادفم بکنی که دیگه واویلا می‌شه،هر مسیری مسافر بگه باید همون رو بری، هرچی آدم عجیب و غریب هست سوار ماشینت می‌شه، همه هم ازت طلبکارن. حرف بزنی یه جور، حرف نزنی یه جور، رادیو روشن کنی یه جور، رادیو روشن نکنی یه جور. دعوا سر کرایه، دعوا سر مسیر، دعوا سر پول خرد، تابستون‌ها از گرما می‌پزی، زمستون‌ها از سرما کبود می‌شی. هرچی می‌دویی آخرش هم لنگی.به راننده نگاه کردم.راننده خندید و گفت: زندگی همه چیش همین‌جوره. هم می‌شه بهش خوب نگاه کرد، هم می‌شه بد نگاه کرد. مذاکره با ديوخون آشام زيا...
ما را در سایت مذاکره با ديوخون آشام زيا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bsalavatbefereste بازدید : 4 تاريخ : سه شنبه 25 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:50

یکی از همرزمان شهید احمد متوسلیان تعریف می‌کند: «حاج احمد یک جوان بسیجی را دید که اسلحه‌اش را به شکل نامناسبی حمل می‌کرد. وقتی به او تذکر داد، جوان ناراحت شد و به او گفت: «فرمانده من حاج احمد است. شکایتت را پیش او می‌کنم.» یکی از همرزمان شهید احمد متوسلیان تعریف می‌کند: «از کنار جاده رد می‌شدیم که حاج احمد یک جوان بسیجی را دید که اسلحه‌اش را به شکل نامناسبی حمل می‌کرد. رفت جلو و با صدای بلند به او گفت: «برادر من! مگه تو بسیجی نیستی؟ این چه وضع حمل اسلحس؟ فرمانده تو کیه که حتی تفنگ دست گرفتنو بهت یاد نداده؟»  این در حالی بود که حاج احمد می‌دانست که آن بسیجی نیروی خودش است. بسیجی که خیلی جا خورده بود، بغضش گرفت و گفت: «چرا با من این طوری صحبت می‌کنی؟ اصلاً می‌دونی فرمانده من کیه؟ فرمانده من برادر احمده. جرأت داری بیا با هم بریم پیشش تا حالتو بگیره و بفهمی که با بسیجی این طوری صحبت نمی‌کنن. اگه جرأت داری اسمتو بگو تا شکایتتو به برادر احمد بکنم. فقط بعدش فرار کن و این طرف‌ها پیدات نشه.» حاج احمد نگاهی به بسیجی کرد و یک دفعه به التماس افتاد که: «برادر! تو رو به خدا منو ببخش. تو رو به خدا حرفی به برادر احمد نزن. منو می‌کشه. غلط کردم. حلالم کن.»بسیجی با دیدن چشمان حاج احمد که نمناک شده بود و صورتش را تر کرده بود، دلش سوخت و گفت: «باشه. حالا دیگه گریه نکن. چیزی به برادر احمد نمی‌گم.» حاج احمد با جوان بسیجی روبوسی کرد و بعد از تشکر از او جدا شد.چند روز بعد وقتی در مراسم صحبگاه قرار شد فرمانده لشکر برای نیروها صحبت کند، بسیجی با دیدن حاج احمد بغضش ترکید.»منبع: کتاب «می‌خواهم با تو باشم» به قلم علی اکبری مذاکره با ديوخون آشام زيا...
ما را در سایت مذاکره با ديوخون آشام زيا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bsalavatbefereste بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 5 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:48